تنها شانس بهبودی فاطمه، گرفتن خون از برادر پنج ساله اش رضا بود که او هم قبلا مبتلا به این بیماری بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بودو هنوز نیاز به مراقبت پزشکی داشت.
پزشک معالج وضعیت بیماری فاطمه را به رضا توضیح داد و پرسید آیا برای بهبودی خواهرت مایل به اهدای خون هستی؟؟
برادر خردسال اندکی تردید کرد و…
سپس نفس عمیقی کشید و گفت:آره من اینکار برای نجات فاطمه انجام میدم.
در طول انتقال خون کنار تخت فاطمه روی تختی دراز کشید و مثل تمامی انسان ها با مشاهده اینکه رنگ به چهره خواهرش باز میگشت خوشحال بود و لبخند میزد. سپس رنگ چهره اش پرید و بیحال شده و لبخند بر لبانش خشکید.
نگاهی به دکتر انداخت و با صدای لرزانی گفت:آیا میتوانم زودتر بمیرم؟؟؟
پسر خردسال به خاطر سن کمش توضیحات دکتر معالج را عوضی فهمیده بود و تصور میکرد باید تمام خونش را به فاطمه بدهد و با شجاعت خود را آماده مرگ کرده بود.