رســــام Rasam ©

گروه سایبری

رســــام Rasam ©

گروه سایبری

ما که را گول زدیم؟

بیخودی پرسه زدیم

صبحمان شب بشود

بیخودی حرص زدیم

سهممان کم نشود

ما خدا را با خود

سر دعوا بردیم و قسمها خوردیم

ما به هم بد کردیم،

ما به هم بد گفتیم

ما حقیقتها را زیر

پا له کردیم.و چقدر حظ بردیم

که زرنگی کردیم.روی

هر حادثه ای حرفی از پول زدیم

ما که را گول زدیم؟


بزرگ مرد...

تنها شانس بهبودی فاطمه، گرفتن خون از برادر پنج ساله اش رضا بود که او هم قبلا مبتلا به این بیماری بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بودو هنوز نیاز به مراقبت پزشکی داشت.

پزشک معالج وضعیت بیماری فاطمه را به رضا توضیح داد و پرسید آیا برای بهبودی خواهرت مایل به اهدای خون هستی؟؟

برادر خردسال اندکی تردید کرد و…

سپس نفس عمیقی کشید و گفت:آره من اینکار برای نجات فاطمه انجام میدم.

در طول انتقال خون کنار تخت فاطمه روی تختی دراز کشید و مثل تمامی انسان ها با مشاهده اینکه رنگ به چهره خواهرش باز میگشت خوشحال بود و لبخند میزد. سپس رنگ چهره اش پرید و بیحال شده و لبخند بر لبانش خشکید.

نگاهی به دکتر انداخت و با صدای لرزانی گفت:آیا میتوانم زودتر بمیرم؟؟؟

پسر خردسال به خاطر سن کمش توضیحات دکتر معالج را عوضی فهمیده بود و تصور میکرد باید تمام خونش را به فاطمه بدهد و با شجاعت خود را آماده مرگ کرده بود.