پسر گرسنه اش می شود ، شتابان به طرف یخچال می رود
در یخچال را باز می کند
عرق شرم …بر پیشانی پدر می نشیند
پسرک این را می داند
دست می برد بطری آب را بر می دارد
… کمی آب در لیوان می ریزد
صدایش را بلند می کند ، " چقدر تشنه بودم "
پدر این را می داند پسر کوچولو اش چقدر بزرگ شده است …
گوش هایم را می گیرم.
چشم هایم را می بندم
و زبانم را گاز می گیرم ولی
حریف افکارم نمی شوم…
چقدر دردناک است فهمیدن !
آدم ها زود پشیمان میشوند !
گاهی از گفته هایشان ، گاهی از نگفته هایشان
گاهی از گفتن نگفتنی هایشان و گاهی هم از نگفتن گفتنی هایشان !
دو چیز را فراموش مکن :
خداوند را
و مرگ را
دو چیز را فراموش کن :
بدی دیگران در حق تو
و خوبی تو در حق دیگران
سه چیز را نگه دار :
گرسنگیت را سر سفره دیگران
زبانت را در جمع
و چشمانت را در خانه دوست