رســــام Rasam ©

گروه سایبری

رســــام Rasam ©

گروه سایبری

بزرگ مرد...

تنها شانس بهبودی فاطمه، گرفتن خون از برادر پنج ساله اش رضا بود که او هم قبلا مبتلا به این بیماری بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بودو هنوز نیاز به مراقبت پزشکی داشت.

پزشک معالج وضعیت بیماری فاطمه را به رضا توضیح داد و پرسید آیا برای بهبودی خواهرت مایل به اهدای خون هستی؟؟

برادر خردسال اندکی تردید کرد و…

سپس نفس عمیقی کشید و گفت:آره من اینکار برای نجات فاطمه انجام میدم.

در طول انتقال خون کنار تخت فاطمه روی تختی دراز کشید و مثل تمامی انسان ها با مشاهده اینکه رنگ به چهره خواهرش باز میگشت خوشحال بود و لبخند میزد. سپس رنگ چهره اش پرید و بیحال شده و لبخند بر لبانش خشکید.

نگاهی به دکتر انداخت و با صدای لرزانی گفت:آیا میتوانم زودتر بمیرم؟؟؟

پسر خردسال به خاطر سن کمش توضیحات دکتر معالج را عوضی فهمیده بود و تصور میکرد باید تمام خونش را به فاطمه بدهد و با شجاعت خود را آماده مرگ کرده بود.

چقدر دردناک است فهمیدن !

گوش هایم را می گیرم.

چشم هایم را می بندم

و زبانم را گاز می گیرم ولی

حریف افکارم نمی شوم

چقدر دردناک است فهمیدن !


گفته ها

آدم ها زود پشیمان میشوند !

گاهی از گفته هایشان ، گاهی از نگفته هایشان

گاهی از گفتن نگفتنی هایشان و گاهی هم از نگفتن گفتنی هایشان !


چقدر زود دیر می شد…

چقدر زود دیر می شد…


محبوبیت دور از این نیست...

دو چیز را فراموش مکن :
خداوند را
و مرگ را

دو چیز را فراموش کن :
بدی دیگران در حق تو
و خوبی تو در حق دیگران

سه چیز را نگه دار :
گرسنگیت را سر سفره دیگران
زبانت را در جمع
و چشمانت را در خانه دوست